دوشم سروش آمد و گفتا به فرَّهی این روزگار تلخ به شادیست مُنتَهی آن حُزنِ جانشکار که افسرد مردمان رو در گریز گیرد و این جامِ غم تَهی از بسته دستِ خلق گره وا شود به صبر دستِ رها به سر بنهد افسرِ مَهی رنجِ هُزال۱ روی بَرَد در مُحاقِ دهر گیرد نحیفِ جم ز […]