»  آرشیو   »   نگاهی به لقانطه ی اقبال – رضا اغنمی

نگاهی به لقانطه ی اقبال – رضا اغنمی

مدیرسایت بازدید 3227
نگاهی به : لقانطه ی اقبال – رضا اغنمی

رضا اغنمی

لقانطه ی اقبال
اثر: منوچهر برومند
نشرآبنوس پاریس
چاپ اول اوریل 2012

مشاهده منبع

به روایتِ نویسنده، آقای پاینده که نویسندۀ معروفی ست به علت بیماری دربیمارستانِ دارالشفا بستری میشود ودرحین معالجه که توام با بدخلقیهای او با کارکنان بیمارستان است، انتشار خبر ترور رزم آرا نخست وزیروقت، او را نگران میکند. از کسادی بازار مجلۀ پُر فروشش ناراحت میشود و مهمتر، ازاینکه گویا قرار بوده نویسنده معروف درکابینۀ رزم آرا به وزارت دادگستری برسد و از قاضی لوچ و تریاکی انتقام بگیرد. «نزدیک بودن بیمارستان با لقانطه ی اقبال، که مردم دارالشفایش میگفتند، با همان باغ بزرگی که سابقا چراگاه چهارپایان مرحوم حاج امین التجار اصفهانی بود و به پدر قاضی حاتم بخشی شده بود…»، گذشته را در ذهنش زنده کرده است.

مشرف بودن اتاقِ بیمارستانی که پاینده درآنجا بستری ست، مانندِ آیینه ای ازسپری شده های دور و دراز را مقابل چشمان او پهن میکند. آن شب، چشم به باغ دوخته و شاهدِ اتفاقات شب عروسی پسرقاضی ست. وناظربگومگوهای «حسن رحمان، قهرمان جنگ خوزستان، با سوابق درخشان خزغل چزانی و هم رزمی با بصیردیوان»، که حالا درپسِ گذرِ زمان، درنقش سلاخ بره ای را باید زیرپای عروس قربانی کند، و پاینده شاهد جرو بحث های او با «خاله ی داماد، کلک سلطنه، نماینده ی جدید الانتصاب انجمن شهر» شود که به سخنان او «توجهی نداشت، غافل ازاینکه نماینده ی انجمن شهر کم کسی نبود. نمی شد حرفش را نشنیده گرفت.»، و همچنین سخنرانیِ آقاحسین، برادر داماد درحضور مهمانان، «که پاینده آنان را یک به یک می شناخت، هنوز در دوطرف خیابان وسط باغ سرپا ایستاده بودند، برخی ازآن ها با شنیدن حرف ها ودیدن حرکات برادرداماد متحیرانه به هم می نگریستند! چندنفری علاوه برشگفتی مشهود برچهره، تبسمی مرموز و زیرکانه نیز برلب داشتند.»

روایتگر، آقاحسین را قبلا معرفی کرده و خواننده را با خلق وخوی او آشنا کرده است. درس نخوانده و تنبل، با ظاهری زیبا و آراسته ومجیز گوی، میخواهد: «با جلب توجه درمحافل خصوصی و مجامع عمومی سری میان سرها درآورد. زمینه ای برای موفقیت های اجتماعی آتی فراهم سازد.»

باورودغیرمنتظرۀ مکرم به اتاق پاینده، که برای عیادت اوآمده رشته افکارش بریده میشود. اما، طولی نمیکشد که صحبت آن دو به «سال های پیش ازجنگ جهانی اول وقحطی، ومحتکران وکمبود ارزاق و بلوای نان وگرسنگی مردم … … ونقش مُخرب پدر قاضی دروقایع دردناک سالها» بر میگردد. پاینده، ازمکرم که مسن ترازاوست، علت کشته شدن حاج محمد جعفر خوانساری را میپرسد و اوهم پس از شمه ای سخن ازعدم توجهِ حاجِی به تهدیداتِ باند محتکران ومالکان، ازخیرخواهی ومحسناتِ حاج محمد جعفرمیگوید: «… بی هراس از عواقب خطرخیزکار، به کشف انبار ارزاق محتکران اقدام وبا شکستن قفل انبارهای صارم الدوله دردهات کاه ریزگان وقامشلو و شناسائی وگشودن مخازن پنهان غلاتِ شریعتمدار درهفت گنبد، ارزاق محبوس مستکبران را دراختیارمستمندان قراردهد، سبب سازِ قتلِ فجیع خود شود».

پاینده، با مشاهدۀ خانم پرستاری که برای تیماری او به اتاقش آمده ذوق شاعرانه اش گل میکند وفی البداهه سروده ای دروصف او میسراید: «مرحبا برتو پرستاری که با نازآمدی / جان به قربانت چرا بی دستک و ساز آمدی». گفته و نا گفته باز برمیگردد به پشت سر و به ملامت خود «که ازاین دست شایسته مقام ادبی وعلّوشأن نویسندگی نیست.» وازنگاهِ غضبناک پرستار به خود میآید و نادم ازرفتارناسنجیدۀ خود به خود نهیب میزند.

نویسنده ازسید صمصام نامی که درکسوت درویشی دراصفهانِ آن سال ها شهرت داشت یاد میکند.«همه جا حضوری غیرمترقبه داشت. همیشه ارباب زر و زور و عوامل قدرتمدار لشکری وکشوری را درحضورجمع به نواله ی طنزگزنده نیش دارمی نواخت … سید صمصام پولی را که ازاین طریق فراهم می کرد کلا به بینوایان ونیازمندان می بخشید.»

لقانطه ی اقبال بنا به روایت راوی، کپی برداری از یک ساختمانی است که رضا قلیخان نظام السلطنه مافی [نظام السلطنه ثانی] درکابینه موقت یا مهاجرت، درکرمانشاه ساخته بود. سالی که درجنگ بین الملل اول دولت ایران بیطرفی خود را اعلام کرد، و قوای نظامی تزاربا نقض بیطرفی بسمت پایتخت هجوم آورد، درنتیجه احمد شاه درتدارک انتقال پایتخت به اصفهان بود وعده ای نیز به قم رفتند. با تشکیل «کمیتۀ دفاع ملی» برای نبرد با روسها وشکل گیری دولت وکابینه موقت، وپشتیبانی قوای عثمانی از ایران که به محاصره نظامیان انگلیس انجامید، نقشۀ حملۀ روسها به تهران بهم خورد وکابینۀ موقت هم راه بغداد پیش گرفت وعده ای نیزازاستانبول سردرآوردند.

آن زمان لقانطه دیگری نیزدرتهران بود که نمیدانم مانده یا نه؟ در ضلع جنوب شرقی میدان بهارستان، جزو املاک خواجه نوری بود. با طراوت وزیبائی شبیه تصویری که روی کتاب نقش بسته است. درایوان آن ساختمان بود که جوانی ازآن خانواده به ضرب گلوله دریکی ازمیتنک های بعد ازکودتا به قتل رسید. برگردیم به اصفهان وباغ لقانطه و مجلس عروسی خانوادۀ تفرشی و پسر قاضی که درآن جا برپاست و آقای پایدار هم از اتاق دارالشفا باغ ومهمانان را زیرنظر دارد.

بگومگو بین علی کوچیک خان وخواهرش زهراخانم معروف به عمه زی زی، ودخالت امیرخان مورچه خورتی با حملات و تندگوئی هایش به عمه زی زی، به خصوص سخنان به ظاهرجدی، ولی گاه طنزآمیزش، لحظاتی یکنواختی داستان را عوض میکند ورمقِ تازه ای میدهد. احمدخان دانشور که به روایت نویسنده، خط و ربطی هم دارد، وارد بحث میشود. وباخواندن شعری ازحافظ، با نیتِ خیرکه جرّوبحث را خاتمه دهد. برخلاف نظراو، امیرخوان سینۀ پُردردش میترکد وخطاب به احمدخان شاعران و متشاعران را با زبانِ بزن بهادری اش به باد انتقاد میگیرد.«با محمدتقی ملک الشعراعین پیاله و شیشه ایاق بودم … سرهمه را میبرد ای آزادی کجائی، می کرد. گفتم رفته مکه، حاجی بشه، وقتی آمد خبرت می کنم. شب بعد آزادی را ول کرده بود وبه مرغ سحرچسبیده.بود. …» امیرخان مورچه خورتی که به روایتِ راوی: «درخواب و خیالات بهرام چوبینه بودن به نیابت اقبال، یک قطار فشنگ می بست. دوتفنگ به دوش می کشید. تفنگ سومی چپ وراست آویزان گردن می کرد. با یورش ازاین خانه به آن خانه و باحمله وهجوم ازاین طویله به آن طویله، برحسب نیاز، گاوی، گوساله ای گوسفندی یا مرغ و خروس و چند جوجه ای به یغما می برد! واگربرحسب اتقاق، روستائی متضررجان به لب آمده اعتراضی میکرد، امیر خان … … یکی دوفشنگ هم چپ و راست به پروپای معترض بی احتیاطی میزد که دل وجرئت چون و چرا وبگومگو یافته بود.»

امیرخان سینه اش بخشی ازتاریخ است با کلی اطلاعاتِ منطقه ای و بومی. ازعارف قزوینی خاطره ها دارد، حتا ازفحاشی و گله هایی از قول اوبه تقی زاده و ملک [ملک المتکلمین] و معتمد خاقان و ایرج. واطلاعات گسترده از روابط نامداران و سران ایل و قبایل عشایر درسیاهه ای طولانی. ودریغ از آنهمه هوش وهشیاریِ هدررفته در راه نابسامانی ها و پریشانی هایِ اجتماعی!

درآن شبِ عروسی باغ ، درکنار سران خوانین مورچه خورتی، مهمان های دیگری از معلمین سابق مدرسۀ بهشت آئین حضور دارند، که انگلیسی وازسرشناسان میس لمبتون نیز بین آنهاست. کارگردانان این صحنه همگی خانم ها هستند، یک طرف ایرانی رودرروی سه زن انگلیسی. میس لمبتون با حمله و کلمات رکیک میگوید: « کی شوهرمندومورشو دم آخوربسته! کی استاد اعظمش کرده؟ کی مشاور حقوقی ده جاش کرده؟ ما نبودیم کی بوده؟ خواجه حافظ شیرازی … کی به دکتر ارسنجانی گفته دست کی را بگیره! …» این فرمایشات میس لمبتون مرحومه، سخنان دایی جان ناپلئون را در ذهن خواننده زنده میکند. یادش به خیر!

از خسّتِ صاحبخانه، عده ای بدون شام مجلس راترک می کنند. مکرم نیزجزو آنهاست وقت خداحافظی رو به صاحب خانه میگوید:«گشاده باد به دولت همیشه این درگاه/ بُود به آخورقاضی مدام یونجه وکاه.» وکتاب با نام نیکِ «عزیزالله اثنی عشری»، مرد خوش طینت وانسانی شریف که چندی پیش درلندن فوت کرد، به پایان میرسد. عزیزالله اثنی عشری، آخرین دوستی ست، که در این اثر با پاینده دربیمارستان دیدار میکند و کتاب بسته میشود.

درباره محتوای کتاب باید بگویم که به نظرمیرسد، نویسنده بخشی از تاریخ اجتماعی منطقه را، با توجه به تحولات قرن، به ویژه دورانِ بعد از مشروطیت وآثار دخالت های روس وانگلیس، و توسعۀ نفوذِ انگلیس بین عشایر جنوب درمناطق نفتی را به درستی شرح داده است. مسئلۀ اساسی ومورد نظرِنویسنده، گشودنِ فصلی ازتاریخ بوده ویادآوریِ رابطه ها، که جا داشت بیشتر و باز تر، بستربحث گسترده ترمیشد و بی پرده پوشی؛ وآن همه اطلاعات دست اول بطور مستند ومنظم ثبت و ضبط میگردید. مثلاً شرح نشستِ خانم ها در صفحۀ 102 که در «منتهی الیه شمال باغ قرارداشت و لقانطه اقبال مشرف برآن بود، معلمان سابق مدرسه بهشت آئین میس سیدین و میس هایزک ومیس لمبتون به اتفاق همکاران ایرانی شان خانم های شایان، اردلان منصوری جمع شان جمع بود.» باید، به این نکته دقت شود که میس لمبتون یکی ازایران شناسان و ازمعروفترین سیاستمداران انگلیسی بود که سالها با شغل والائی درسفارت آن دولت، دربارۀ فرهنگِ اجتماعی واقوام ایرانی مطالعه کرده است. اوبا تسلط به زبان فارسی وسفر به بیشتر نقاط ایران اطلاعات لازم و ضروری را جمع آوری و مستند کرده است. در روایت این کتاب، اسم خانم های ایرانی که مقابل چنین دیپلومات ورزیده نشسته وسرگرم بحث وجدل هستند، معلوم نیست، آیا مسئولیتی دارند یا خانه دارند واگرمقام و دارای مسئولیت بودند، باید توضیح داده میشد که متأسفانه نشده. و دریغ از این همه اطلاعات گسترده، که هدر رفته است و جز تأسف چاره ای نیست.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید