»  اشعار   »   خزان غمگین

خزان غمگین

مدیرسایت بازدید 3143

خزان در ره گذاری رو به پایان
همی میرفت لنگان لنگ لنگان

فروزان مجمر خورشید بی تاب
به لرزانی نمایان گشته در آب

دمان بادِ مشیّت تیز می تاخت
زمین در زیر پایش رنگ می باخت

فرو می خفت خورشید جهان سوز
زتن بیرون فکن آن خلعت روز

زمین می ریخت برگ ارغوانی
خزان می بود و اینش ارمغانی

دمی محنت بهر سو خیمه افراخت
خلایق را زنهمت سینه بگداخت

وطن محنت سرا، نامحرم ادراک
نبودی کس نگفتی ما عرفناک

خروشان خَلق و در دم سینه خاموش
چو آن بحر فرو افتاده از جوش

در آیین بهی بهتر قدمدار
حوادث را ز ضجرت شد خریدار

همی می خواست ایران از ستم دور
ستمگر اندرین باغ ارم کور

ستمگر گرگ و او همچون شبان بود
شبانان را ز گرگان بس زیان بود

صلا سر داد ایران را سزا نیست
چنین زخمی بر این پیکر شفا نیست

ز دانش می شود هر ملک آباد
ز نادانی رود یکباره بر باد

خزان غمگین و آذر ماه خونین
یلی می بود و بر تن دید زوبین

۲۹ آبان ماه ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید