»  اشعار   »   کان حسن

کان حسن

مدیر سایت بازدید 709

آمد اما آنچنان رفت او که پنداری ندید

دید و نادیدم گرفت و رفت و قلبم واتپید

آن گلِ زیبا که بودی چون بهاران جانفزا

رفت و باز از رفتنش خاری به پای دل خلید

زآن کمان ابرو خدنگی جانشکار آمد فرود

کاو دلم بشکست و صبرم برد و روحم پژمرید

زیرلب گفتم چه می شدآن سراپا کانِ حُسن

بوسه ای می داد و با آن بوسه جانی می خرید

گفته ام بشنید و باز آمد به پیشم لب گزان

بازوان بگشاد و شادان رو در آغوشم کشید

پرنیانی جامه چون بسترد از آن سیمین بدن

مرمرینه پیکری مهتابگون نوری دمید

چشمه ای جوشان زناز ولطفِ بی انباز بود

تشنه کامی از لبش شهد لب نابی چشید

سی و یکم ماه اوت سال هزارونهصدو هشتاد و یک

پاریس

دیدگاهتان را بنویسید